جستجوي نقش زن درصفحات تاريخ وادبيات( بخش دوم)
تهيه وپژوهش ( نبرد – همگا م ) تهيه وپژوهش ( نبرد – همگا م )

عرف و سنت گذ شته ايجاب مي كرد كه شاعران، نام زن محبوب خود را در شعرهايشان نياورند، بلكه عواطف و علا قة خود را با اشاره و كنايه و با نام عرايس شعري بيان كنند. نام بردن نظامي از آفاق، نوعي سنت شكني بود كه از توجه و احترام خاص او به شخصيت و وجود زن ناشي مي شد.

 نمي توان سخن از وفاداري زنان را بدون ياد ليلي به پايان برد. عشق او با مجنون، عشقي پاك و بي وصال است؛ عشقي فنا شده در نظام اجتماعي قرون وسطي. تفاوتهاي قبيله اي مانع از ازدواج آن دو است. لذا ليلي را به مردي مي دهند كه او نمي خواهد. ليلي نمي تواند با پد ر و نظام قبيله بستيزد، از ترس بد نامي هم ياراي گريز ندارد تا با يار بپيوند د، اما در درون خانة‌ شوي، او را به خود راه نمي دهد.

در واقع به خاطر وفاداري، محروميت مضاعف مي كشد: هم از معشوق محروم مي ماند و هم از زندگي زناشويي بهره نمي يابد؛ درد جانكاه را مي پذيرد و در لحظة مرگ، راز با مادر مي گشايد كه مجنون آو اره را بگو كه ليلي با مهر تو مرد، در زير خاك درد عشق تو دارد و همواره چشم براه توست. اكنون با اين زنان ستودة شعر نظامي، يك بار ديگر مي توان يادآوري كرد كه آنچه از فريبكاري، بي وفايي و خصائل منفي زنان در آثار نظامي آمده است، نه عقيده شخصي وي، بلكه عقايد موجود اجتماع اوست كه در شعر وي و از زبان شخصيتهاي داستاني منعكس مي شود.

زن در اجتماع، وظیفه ای دارد که ازمرد ساخته نیست؛ نقشش بی همتاست و بدون شک ،بقای زندگی و نسل بشرمحتاج وجود وی است. به بیان دیگر، او نیمی از پیکرجامعه است و نمی توان از او و نقش سازنده اش چشم پوشید؛ گرچه کج اندیشان روزگار و دایگان دلسوزتر از مادربه بهانه حمایت ازحقوق زن، او را ازحق واقعی اش محروم می کنند. وظیفه زن، تربیت است؛ او مربی است و اولین مکتب جامعه، دامان اوست. در دامان اوست که کودک مهر و محبت را می آموزد؛ صفا وصمیمیت را می آموزد و به خود می بالد و جوانه ميزند. از دامان اوست که انسان های بزرگ پیدا می شوند؛ از دامان اوست که سازندگان جامعه یا به اجتماع می گذارند و ازدامان اوست که سعادت برمی خیزد. او مادراست و وظیفه مادری و انسان پروری بر دوش دارد، و چه وظیفه ای بالاترازآن؟ چه نقشی والاتر و ارجمندتراز آن؟ کدام مرد می تواند چنان باری را بر دوش گیرد؟! مسئولیتی که نظام طبیعت و خلقت بر دوش زن نهاده است.

مخفي وادبيات پارسي دري

در هندوستان د يواني هاي متعدد به نام مخفي که شا مل سه هزار و هتشصد بيت را كه

 ا شعارش تخلّص مخفي دا رد چندين بار چاپ كرده‌اندوما نيز تلاش نموديم ومطالب جمع آوري کرديم تا شاعران که مخفي تخلّص  نموده اند به معرفي مختصرآنان اقدام نمايم :

مخفي رشتي
چون سايه دلا در پي آن سرو روان باش
شا يد كه بجا يي برسي، د ر پي آن با ش

از شعراي قرن دهم هجري بوده و در تحفه سامي ترجمه‌اش چنين مسطورست: «مولانا مخفي از شهر رشت و در خدمت اميرسلطان محمد كه در بعضي اوقات سلطنت بعضي از شهرهاي گيلان تعلق به او داشت بسر مي‌برد، و در شعر طبعش موافق است».

مخفي هندوستاني
نامش سليمه سلطان‌بيگم است، صاحب مآثرالامراء در ذيل ترجمه بيرام‌خان خانخانان مينويسد:«… و در سنه نهصد و شصت و پنج با سليمه سلطان بيگم كه كنت آشياني (همايون پادشاه، 937-963 ه) در حيات خود با بيرام‌خان نامزد كرده بودند، عقد ازدواج اتفاق افتاد، او صبيّه ميرزا نورالدين محمد و خواهرزاده جنت ‌آشياني (مادرش گلبرگ بيگم دختر ظهيرالدين محمد بابر پادشاه و خواهر همايون بوده). … بيگم طبع موزون داشته، مخفي تخلّص مي‌كرد. بعد از فوت بيرام خان 698 ه‍ عرش آشياني جلال‌الدين محمداكبر پادشاه، 963-1114 ه‍ بيگم را به نكاح خود آوردند، در سال هفتم جهانگيري 1020 ه‍ فوت كرد».
كاكلت را من زمستي رشته جان گفته‌ا م
مست بودم،زين‌سبب حرف‌پريشان گفته‌ام

مهرالنّساء مخفي

بزير  اين  خميده  طاق  مينا
دو چشم آفرينش زوست بينا
فلك صد چشم دارد دوره او
كه چشم خود  كند منزلگه او
بقاي  او   فناي  تيرگيهاست
نيايد روشني با تيرگي  راست
زعدل‌او بوقت خواب شبگير
كند نطع از پلنگ‌خفته نخجير
جهانراتا بلندي‌هست وپستي
مباد اين نام،پاك ازلوح هستي

نام اصلي او مهرالنّساء و دختر خواجه غياث‌الدين محمد: 1031 ه‍ است، قريحة شعري او موروثي است. ده دوازده شاعر از اين دودمان برخاسته‌اند، از جمله: خواجه محمدشريف هجري، محمد طاهر وصلي، امين احمد رازي صاحب هفت اقليم، شاپور ، و اميدي متوفي 929 هجري كه سلسله ايشانست. مهرالنّساء نخست زوجه علي‌قلي بيگ استاجلو مخاطب به شيرافگن‌خان بود. پس از كشته‌شدن وي در 1016 هجري به حرمسراي شاهي فرستاده شد و در جشن نوروز 1020 جهانگير پادشاه 1014-1037 ه‍ ،  ويرا به همسري گرفت. در مآثرالامراء  مسطورست كه: «به هزاران سور و سرور به ازدواج درآمد. اولاً نورمحل و ثانياً نورجهان بيگم خطاب يافت، و به تقريب اين نسبت خاص اعتمادالدوله به وكالت كل و منصب ششهزاري، سه هزار سوار و علم و نقاره بلندپايه گرديد،… … نورجهان بيگم با حسن صوري خوبيهاي معنوي بسيار داشته، به رسايي طبع و درستي سليقه و شعور تند و فكر بجا يگانه روزگار بوده،… اكثر زيور و لباس و اسباب تزيين و تقطيع كه معمول اهل هند است اختراعي ا وست، … به مرتبه‌اي پادشاه را شيفته و مطيع خود ساخته بود كه جز نامي از پادشاهي به جهانگير نماند. مكرّر مي‌گفت كه من سلطنت را به نورجهان پيشكش كردم،… و في‌الواقع بغير از خطبه آنچه لوازم فرمانروايي بود بيگم به عمل مي‌آورد، … و طغراي مناشير به اين عبارت رقم مي‌يافت:
حكم عليّه عاليه مهد عليا نورجهان بيگم پادشاه.
بحكم شاه جهانگير يافت صد زيور
بنا م  نو ر جهان پا د شاه بيگم زر
گويند تيول اين سلسله آنچه حساب كردند نصف ممالك محروسه پادشاهي بود، جميع خويشان و منسوبان اين دودمان حتي غلامان و خواجه‌سرايان منصب خاني و ترخاني يافتند،… بيگم در انعام و بخشش نيز افراط داشت،…. در هزار و هفتاد و پنج در سن هفتاد و دو سالگي در لاهور وديعت حيات سپرد و در مقبره‌اي كه در حوالي روضه جنّت مكاني (جهانگير پادشاه) خود بنا نموده بود مدفون گرديد. بيگم طبع موزون نيز داشته مخفي تخلص مي‌كرد. براي مزيد فايده شرحي را هم كه جهانگير پادشاه درباره اعتمادالسلطنه و نورجهان و برادرش در توزك خود به قلم آورده است از نظر ميگذرانيم:
كنند خويش و تبار تو ناز و مي‌زيبد
بحسن يك  تن ا گر يك ‌قبيله نا زكند...

دل بصورت ندهم ناشده سيرت معلوم
بندة عشقم و هفتاد و دو ملت  معلوم
زاهدا  هول  قيامت  مفگن  در  دل  ما
هول هجران گذرانديم وقيامت معلوم
«… ديگر ميرزا غياث ‌بيگ كه ديوان بيوتات پدر من بود و هزاري منصب داشت، آنرا بجاي وزيرخان به منصب ديواني و بخطاب اعتمادالدوله و منصب هفت هزاري و نقاره و علم سربلند نمودم. در علم حساب بي‌بدل روزگار است، و در انشاء و املاء يگانه عصر خود، و در شعر فهمي و تتبّع قدما در هيچ بلاد ثاني ندارد. كم ديوانيست كه به نظر او نرسيده باشد و آنچه خلاصة آ نست بيرون ننوشته باشد، و در صحبت داشتن بهتر از هزار مفرّح ياقوتيست، هميشه خندان و شكفته است و در تاريخ ‌داني هيچ حكايتي نيست كه در ذكر او در نيامده باشد، در ا مور ملكي و راي و تدبير هر فكري كه بي‌مشورت او باشد، قلم بطلان از قضا بر سر او كشيده باشد. و او پدر نورجهان بيگم است، و پسرش آصفخان است كه وكيل مطلق منست، و آصفخان را به منصب پنجهزاري سربلند گردانيدم، و نورجهان بيگم به منصب سي هزاري سرافراز است، و سركرده چهارصد حرم منست، و در هيچ شهر نيست كه او باغي به طرح و عمارات رفيع نفرموده باشد، و اثر بسيار ازو در روزگار مانده، تا او به خانه من نيامد من نسبت كدخدايي و معني او نفهميده بودم، و در زمان پدرم او را به شهر لاهور به شيرافگن نامزد كرده بودند. چون او كشته شد قاضي طلبيده او را به عقد خود درآوردم، و هشتاد لك اشرفي پنج مثقالي مهر او قرار دا دم، و اين زر از من طلبيد كه بواسطه خريد جواهر مرا در كا رست، بي‌مضايقه آن وا صل او ساختم، و تسبيح مرواريدي از چهل دانه كه هر دانه به چهل هزار روپيه خريده شده بود به او بخشيدم، و حالا تمام خانه من از زر و جواهر بدست ا وست، و افيون معتاد من به مهر او به من ميرسانند، و اعتقاد تمام به او دا رم، و دولت و پادشاهي من حالا در دست من سلسله است، پدر ديوان عمومي ، پسر وكيل مطلق، دختر همراز و مصاحب».

ملا مخفي

تقي‌الدين محمد اوحدي در تذكره عرفات‌العاشقين مينويسد: «مظهر حالات مختفي مولانا مخفي، از طرز كلامش آنچه ظاهر ميشود آنست كه از خوش‌طبعان اين زمانه است، والا ديگر احوال همچو تخلصش مخفي است، ثاني‌الحال چنين مذكور شد كه در هند است، خالي از فضلي نه، اول جدايي تخلص كردي و به اظهار نسبت شفايي(؟) برطرف كرده، ناگفته نماند كه مؤلف عرفات غزل مزبور را اشتباهاً به نام بزمي گوژ متوفي 1023 هجري نيز ثبت كرده است. در تذكرة نصرآبادي كه تأليف آن در سالهاي 1083-1090 صورت گرفته مسطورست: «ملّا مخفي عادتي به كوكنار داشته، هنگام جوش كيفيّت و خمار كمال نمك داشته، از ندماي مجلس امام قليخان حاكم: 1042 ه‍،  بود، سه‌پايه طلايي جهت كوكنار او ساخته در ميان مجلس ميگذاشتد و ملّا در كمال لطف و نمك مي‌نشست و خان از شوخيهاي او محظوظ بود، چون حقير جثّه بود و ضعيف و كوكنار هم علاوه آن شده، روزي خان از روي مزاح به او ميگويد كه بواسطة مداومت كوكنار از وجود تو هيچ باقي نمانده، در جواب ميگويد كه از تأثير كوكنار نيست، هركس كه كتاب مي‌نويسد، درصدر مي‌نويسد كه مخفي نماند، منم كه با اينقدر دعاي بد پا قايم كرده ايستاده‌ام، غرض كه خوش‌طبع بود، شعرش اينست: زسوز عشق تو ز آنگونه دوش…... و بطوريكه سبق ذكر يافت قطعه مزبور از مخفي شاعر قرن دهم هجري و معاصر سام ميرزا است.

زسوزعشق تو زآنگونه دوش‌تن‌ميسوخت

كه‌هر نفس زتف سينه پيرهن ‌ميسوخت

درون  سينه   چنان  در  گرفته  بود  آتش

كه آه در جگر و ناله  در  دهن ميسوخت

حديث  هجر  تو  در  نامه  ثبت  ميكردم

سپندوار   نقط   بر  سر  سخن ميسوخت

شهيد  عشق  ترا  شب  به خواب ميديدم

كه‌همچوشعلة فانوس‌در كفن ‌ميسوخت

ز   آه   نيمشب    و    نالة    سحرگاهي

ستاره بر فلك و غنچه ‌در چمن‌ميسوخت

ز سوز  سينة  مخفي  شد  اينقدر  معلوم

كه‌همچوخس‌مژه‌اش‌درگريستن‌ميسوخت.

در تذكره نتايج‌الا فكار مسطورست: «مخّد ره فرخنده شيم زيب‌النّساء بيگم كه بنت عالمگير پادشاه از بطن (دلرس‌بانو) دختر شاهنوازخان است، در سنه 1048 ثمان و اربعين و الف زيب‌ بخش و ساده هستي گشته بمقتضاي ذهن و ذكا و طبع رسا در علوم پارسي و عربي بهره وا فير برداشته كلام مجيد از بر نمود، خط نستعليق و نسخ و شكسته و پاكيزه و درست مي‌نگاشت و از جوهر شناسي رفاه ارباب فضل و كمال پيوسته منظور نظر فيض اثر ميداشت. بيشتري از علما و فصلحا و منشيان و خوشنويسان در ظّل رأفتش جا داشتند و به تصنيف كتب و رسايل به نام عاليه‌اش يادگارها گذاشتند، از آنجمله ميرزا محمد سعيد اشرف كه سرحلقة ملازمان آستانش بوده قصايد و غزل و مثنويات متعدد در مدح او به نظم درآورد. بيگم ممدوحه از كمال بي‌دماغي و عار همسري به تزويج نپرداخت و در سنه 1113 ثلث عشرو مائه والف كنج بقا را نشيمن ساخت … ». در تذكره اختر تابان آمده است كه:«… آ نچه مشهور است كه (مخفي) تخلّص ا وست به قول ميرآزاد بلگرامي در يدبيضا و قاضي اختر در آفتاب عالمتاب و ديگر محققين غلط است، و گفته‌اند كه مخفي تخلّص شاعري بود نوكر بيگم ممدوحه و ديوان مخفي كه به نام وي شهرت دارد از مخفي شاعر است… ». محمود ميرزا در مجلس اول از تذكره نقل مجلس مؤلفّه 1234 يكي از بانوان حرم پدرش را با تخلص مخفي ذكر كرده و در مجلس چهارم ذيل نام (مخفي هندوستاني) نوشته است: پانزده سال قبل ديوا ني را مخفي ديدم تقريباً پانزده هزار بيت و حالم آنوقت مقتضي نبود كه به انتخاب آن پردازم» و ا شعاري را كه به نام وي ثبت كرده است هيچيك از او نيست، چه بطوري كه گذشت زيب‌النساء تخلّص به نام خود ميكرده و اشعاري كه تخلّص مخفي دارد از شاعر ديگريست.

گرچه‌من ليلي‌اساسم،دل‌چومجنون‌درنواست
سر  بصحرا  ميزنم ، ليكن  حيا زنجير پاست
در نهان خونم،  بظاهر  گرچه  برگ  تازه‌ام 
حال‌من‌درمن‌نگر چون رنگ‌سرخ‌اندرحياست
دختر   شاهم   وليكن   رو   بفقر  آورده‌ا م
زيب وزينت بس‌همينم، نام‌من زيب‌النّساست

ديوان مخفي
بلبل از گل بگذرد گر در چمن بيند مرا
بت ‌پرستي كي كند گر برهمن بيند مرا
درسخن پنهان شدم مانند بودر برگ‌گل
ميل ديدن هركه دارد درسخن بيند مرا


در سال 1293 هجري قمري ديواني به نام مخفي براي بار دوم در مطبع منشي نولكشور واقع در لكهنو به طبع رسيد، پنجسال بعد همان ديوان در بمبئي به نام زيب‌النساء مخفي چاپ شد، يكسال بعد باز در لكهنو به نام مخفي رشتي سومين چاپ آن نشر يافت، و سپس يكبار در لاهور، دوبار در لكنهو و يكبار در كانپور همان ديوان عيناً به نام زيب‌انساء مخفي چاپ و منتشر شد. در اين ديوان كه بكّرات به نام مخفي و زيب‌النساء مخفي چاپ شده است، شاعري را مي‌شناسم كه به تصريح خودش خراساني است و از هندوستان و كربت غربت و داغ پسر شكايت دارد و آرزومند است كه از شورستان هند به گلزار كابل برود، و قصيده‌اي در ستايش شاه جهان پادشاه جّد زيب‌النساء دارد، و در عمل ديواني هند بدخواهان او را متهم ساخته باعث حبس و زجر وي شده‌اند و پس از رهايي از زندان قصد سفر حج كرده و ظاهراً توفيق آنرا نيز يافته است.

متأسفانه در تذكره‌ها از مخفي خراساني ذكري نرفته است و بهمين جهت تشخيص هويت او دشوار است، پس چه بهتر كه سند قول خود را از اشعار اين شاعر با ذكر شماره صفحة دو چاپ از ديوان مزبور يعني ديوان منسوب به مخفي چاپ لكهنو در 1293 هجري قمري و ديوان منسوب به زيب‌النساء مخفي چاپ 1929 عيسوي كه مقدمة مفصّلي هم از عبدالباري آ سي به زبان اردو دارد و از قضا هر دو در مطبع نولكشور به طبع رسيده است به نظر خوانندگان برسانيم. در اين ديوان غزل رديف (ميسوخت) كه در عرفات‌العاشقين و تذكره نصرآبادي به نام مخفي ثبت شده مندرجست، همچنين غزل زيب‌النساء (دختر شاهم وليكن… و دوبيتي كه از نورجهان بيگم سبق ذكر يافت (دل بصورت ندهم… و دو بيت از يك غزل حكيم حاذق دربار جّد زيب‌النساء كه ذكرش در تاريخ دوران سلطنت شاه جهان موسوم به عمل صالح و كلمات‌الشعراء سرخوش آ مده است، دو بيت مزبور اينست:
بلبل از گل بگذرد گر در چمن بيند مرا- بت‌ پرستي كي كند گر برهمن بيند مرا
درسخن پنهان شدم مانند بودر برگ‌گل- ميل ديدن هركه دارد درسخن بيند مرا
سرخوش كه معاصر حكيم حاذق بوده است مينويسد: «روزي مطلع آنرا پيش ملا شيدا خواند، شيدا گفت صاحب، اين شعر را در امردي گفته باشند، حكيم برآشفته او را در حوض غوطه‌ها داد.» در هيچ جاي ديوان مزکور نامي از گيلان و رشت و لاهيجان برده نشده و شعري كه مختوم به مدح امام قليخان حاكم فارس باشد در آن نيست و چنانكه ديده شد اين شاعر مخفي ازافغانستان است.

سيل اشك ديده از  بي‌طاقتي سر ميدهم
تا به ملك هند ، درياي  دگر  پيدا كنم
ديده‌ام ظلم‌وستم چندانكه ازظلمات هند
ميروم  كز بهر خود جاي دگر پيدا كنم
ميتوانم چند گامي رفت مخفي بعد ازين
در  ره  اميّد  اگر  پاي  دگر  پيدا  كنم

ترویج و دوام زبان فارسی دری در کشور هندوستان قسمتی از مجموعهء روابط اجتماعی، اقتصادی و فکری است که از قدیمترین دوره های باستانی بین این دو منطقه آسیائی وجود داشته است. نقاط مشترک زیادی را میتوان در زبان، موسیقی، اخلاق و باورهای آنها یافت .در خانواده زبان های هند  وا روپایی، اوستایی و سانسکریت از همه به هم نزدیکتر اند .  و امروز هم ا صطلاحات فارسی دری در زبان های شبه قاره هند چون اردو، بنگالی، سندی، پنجابی، گجرا تی، مراهتی و کشمیری وجود دارد .در پهلوی شاعرانی چون ,علامه اقبال، امیر خسرو دهلوی، ملا محمد طاهر متخلص به غنی، زیب النساء مخفی یکی از ستاره های درخشان ادب فارسی دري است که در باره وی متاسفانه مواد بسیار کم در دست باقی مانده. اما در قطار دیگر شاعران زبان فارسی دری جایش را در دل ها نگهداشته است.
شمعیم و خوانده ایم خط سرنوشت خویش
ما را برای سوز و گداز آفریده اند

زیب النساء متخلص به مخفی، یکی از شاعر زنان مشهور زبان فارسی دری است که در نیمهء دوم قرن یازدهم و اوایل قرن دوازدهم هجری زیسته است .وی دختر اورنگ زیب یکی از فرمانروایان سلسلهً گورگانی هند میباشد. مخفی در سال 1048 هجری در هند چشم به جهان گشود. وی از کودکی به آموختن دانش و زبان فارسی و عربی مشغول شد. در سایهً تربیت و محبت استادان شعر و ادب طبع وی بارور گردید و ذوق شاعری در او شوگوفا گشت.زیب النساء مخفی در طول زندگی خود همسری اختیار نکرد و تا آخر عمر مجرد زیست. وی در سال 1113هجری دنیای فانی را در هندوستان وداع گفت.
 
در سخن مخفی شدم مانند بو در برگ گل
هر که دارد میل دیدن در سخن بیند مرا

از بعضی اشعار که از مخفی بجامانده، معلوم میشود که از طنز خیلی زیبائی برخوردار بوده است.گویند روزی مخفی زمان گشت و گزار بهاری این بیت را زمزمه میکرد:
چهار چیز که دل میبرد کدام چهار
شراب و ساقی و گلزارو قامت یار

اما وقتی از موجودیت پدرش در همان نزدیکی ها متوجه میشود، فی البدیهه بیت را اینگونه بلند میخواند:
چهار چیز که دل میبرد کدام چهار
نماز و روزه و تسبیح و دیگر استغفار
روزی هم زیب النساء هنگام نظاره گلهای بهاری، گل نرگس را از چمن برمیدارد و  بر سر میزند. زمانیکه پدر را نیز آنجا مییابد، به خاطر اینکه پدرش تصور علاقهً وی را بر ازدواج ننماید، فی البدیهه این بیت را میسراید:
نیست نرگس که سر کرده برون از افسر من
به تماشای تو بیرون شده چشم از سر من
و یا روزی آیینهً گرانبهای به زمین می افتد و میشکند.
عالمگیر پدر مخفی میگوید:
از قضا آیینهً چینی شکست
مخفی به پاسخ پدر فی البدیهه میگوید:
خوب شد اسباب خود بینی شکست
به روایات دیگری مصرع اول را مخفی و دوم را کنیز وی سروده است.

را بعه بلخی

ا ولین شا عره زبا ن د ری که د رتذ کره ها ا زا و نا م برد ه شد ه ا ست ، رابعه بنت کعبه قزداری میبا شد که همعصر شاعر و ا ستاد شهیر زبان دری  رود کی بود و د ر نیمه اول  قرن چهارم د ر بلخ حیات داشت ، پدر ا و که شخص فاضل  و محترمی بود د ر دوره سلطنت سامانیان در سیستان ، بست ، قدهار و بلخ حکومت می کرد . تاریخ تولد رابعه در د ست نیست  ولی پاره ا ی از حیات او معلوم است.ا ین دختر عاقله و دانشمند در ا ثر توجه پد ر تعلیم خوبی ا خذ نموده ، درزبا ن دری معلو ما ت وسیعی حاصل کرد، و چون قریحه شعری دا شت ، شروع بسرود ن ا شعار شیرین نمود . عشقیکه رابعه نسبت بیکی ار غلا مان برادر خود در دل میپردازد ، بر سوز و شور اشعارش افزوده آنرا بپایه تکامل رسانید . چون محبوب او غلا می بیش نبود و بنا بر رسومات بی معنی ان عصر رابعه نمیتوانست امید وصال او را داشته باشد ، از زندگی و سعاد ت بکلی نا امید بوده ، یگانه تسلی خاطر حزین او سرود ن اشعار بود ، که در آن احسا سات سوزان و هیجان روحی خود را بیان مینمود. گویند روزی رابعه در باغ گردش می کرد، ناگاه محبوب خویش را که بکتا ش  نام داشت مشا هده نمود ، بکتاش از د ید ن  معشوقه به هیجان آمده ، سر آستین او را گرفت ، ا ما رابعه به خشم خود او را رهانید ه ، نعره زد  )یا برای تو کفایت نمی کند که من دل خود را بتو داد م د یگر چه طمع میکنی ؟)

حارث ، براد ر رابعه که بعد از مرگ پدر حاکم بلخ شده بود، توسط یکی از غلامان خود که صند وقچه  بکتاش را دزدیده ،بجا ی جواهرات و طلا در آن اشعار مملو از عشق و سوز و گداز رابعه را یافته و آ نرا بغرض دریافت پاداش به بادار خود داد . برادر او ازین عشق اگاهی یافته ، باوجود پاکی آن بر خواهر خود آشفته ، حکم به قتل او داد. و را بعه قشنگ در لحظه ها ی جوانی ، با د ل پر ارمان این دنیایی  را که از آن جز غم و ناکامی نصیبی نداشت ، وداع نمود. اگر چه جز تعداد بسیار محدود چیزی از اشعا ر رابعه باقی نمانده ، ولی آنچیزیکه در دست است بر لیاقت و ذوق ظریف او دلالت نموده ، ثابت می سازد که شیخ عطار و مولانا جامی (رح) در تمجیدی که از او نموده اند مبالغه نکرده اند.

پدر رابعه نظر به لیاقتش بر او لقب (زین العرب) گذاشته بود. رابعه تخلص نداشت ، اما محمد عوفی در (لباب الالباب ) می گوید او را(مگس روهین) می خواندند ، زیرا وقتی قطعه ذیل را سروده بود:

خبر دهند که بارید بر سر ا یوب      ز آسمان ملخان و سر همه زرین

اگر بباره از ین ملخ بر او از صبر ؟!     سزد که بارد بر من یکی مگس روهین

یکی ا ز غز لها ی ر ا بعه  بلخی  :

الا ای با د شبگیری پیام من به دلبر بر    

 بگو آ ن ماه خوبان را که جان باد ل برابر بر

بقهر از من فگندی دل بیک د یدار مهرویا

چنان چون حید ر کرار در ان حصن خیبر بر

تو چون ماهی و من ماهی همی سوزم بتابد بر

غم عشقت نه بس باشد جفا بنها دی از بربر

تنم چون چنبری گشته بدان امید تا روزی

ززلفت برفتد ناگه یکی حلقه به چنبر بر

ستمگر گشته معشوقم همه غم زین قبو ل دارم

که هر گز سود نکند کس بمعشوق ستمگر بر

اگر خواهی که خوبانرا بروری خود به عجز آری

یکی رخسار خوبت را بدان خوبان برابر بر

ایا موذ ن بکار و حا ل عا شق گر خبر داری

سحر گاها ن نگاه کن تو بدان  الله اکبر بر

مدارای ( بنت کعب ) اندوه که یار از تو جدا ماند

رسن گرچه دراز آید گذ ردارد به چنبر بر

سلطان رضیه

سلطان رضیه دختر شمس الد ین التمش غوری می باشد که در سنه607 هجری در دهلی بر تخت سلطنت جلوس نموده بیست و شش سال پادشاهی کرد. التمش رضیه را از همه اطفال خویش بیشتر دوست داشت و در تعلیم و تربیه او کوشش زیار کرد. در اثر توجه پدر خود رضیه تمام علوم متداوله آن عصر را آموخت علاوه برآن حسب میل سلطان التمش در اسپ سواری شمشیر زنی وغیره فنون مردانه مهارت بسزاهی داشت، طوریکه از تصاویرش معلوم میشود . خیلی قشنگ و دلربا بود گویند صدای بسیار جذابی داشت که به دلرباهی اش می افزود . زیباهی  معنوی رضیه او را محبوبه تمام اطرافیانش گرا نید ه بود. خلاصه رضیه دارای تمام صفاتیکه لازم پادشاهان  بوده دا شته ا ست ، از هر نقطه نظر لیاقت سلطنت را داشت وقتی که پدرش مجبور می شد دهلی را ترک کند تمام امور دولتی را به عهده رضیه میگذاشت . او هم آنرا به عقل و فراست اجرا می نمود طرف تعریف و تحسین بزرگان عصر خود قرار گرفت.

چون پدرش حسن اداره او را دیده به تاج المللک محمود یاور خود امر نمود تا فرمان ولایت عهدی رضیه را صادر نماید ولی باوجود این فرمان ، وقتیکه التمش در سنه 633 وفات نمود بزرگان دربار و صدر اعظم و پسر التمش رکن الد ین فیروز شاه را بر تخت سلطنت نشاند ند . سلطنت فیروز شاه طولی نکشید چه این پادشاه خیلی کم اراده و ضعیف المغزو عیاش بود رفتار بی حر د مند ا نه اش سبب اغتشاش شده بعد از هفت ماه سلطنت بعضی از ملوک و درباریان او را  بزندان  انداختند و رضیه را بجای او بر تحت شاهنشاهی بلند کرد ند.مراسم تاجگذاری رضیه بتاریخ 16 ربیع الاول سنه( 634) هه صورت گرفت ، این د ختر شاهنشاه قاره بزرگ هند شد. نظام المللک جنیدی که در عهد شمس الد ین التمش سمت صدارت داشت ، لشکر ی بر خلاف سلطنت ترتیب داده دهلی را محاصره نمود. این محاصره بسیار طول کشید ولی بالاخره چند تن از طرفدارانش بر او خیانت نموده به رضیه پیوستند و این امر سبب شد که سلطانه درین گیر و دار پیروز گرد د.

بعد از انکه صلح و آرامش بر قرار شد رضیه به نظم و نسق امور داخلی د ست یا فته ، خواجه معذ ب را به صدارت خویش مقرر و شروع به فعالیت  نمود، تا این فرصت ر ضیه در حجا ب بود ولی برای آنکه در کارهای کشوری بهتر رسید گی بتواند ترک چادر گفت و مطابق سجایای مردانه خویش لبا س مردانه پوشید. در ماه رمضان 637  هه به سلطان خبر رسید که والی تبر هند ، ملک تونیا شورش نموده  رضیه با لشکر خود رهسپار تبر هند گردید چون بدروازه شهر رسید ، ملک تونیا بر او دفعتآ حمله برده فرمانده قشون رضیه را بکشت و خود سلطا نه را اسیر گرفت. ولی بزودی دلباخته جمال ملکه گردید ه  با او تکلیف ازدواج نمود ، رضیه نیز برای انکه به زد و خورد های داخلی خاتمه دهد پیشنهاد او را قبول کرد، بعد از عروسی هر دو بطرف دهلی روانه شدند ، اما بزرگان و اکابر راضی نشدند که شهر را بد شمن تسلیم نماید ولوکه شوهر ملکه شان هم باشد ، بنا بر ان با لشکر ملک تونی مجادله  نموده آنها را شکست دادند و مجبور به فرار ساختند . ملک تونیا و ملکه رضیه بزودی اسیر دست هندوان گرد ید ند بتاریخ 24 ربیع لاا خر سنه 637  هه به قتل رسید ند. سلطان رضیه علاوه بر فضایل دیگری که داشت شاعره نیز بود و اگر چه ا کثر اشعارش از بین رفته اینک چند شعر او که در کتاب مشاهیر نسوان  ثبت بود با هم میخو ا نیم:

در دهان خود دارم عند لیب خوش  ا لحان

پیش من سخن گویان زاغ در دهن دارند.

از ما ست که برما ست چه تقصیر دل زار

آن کشته اند از غم بی سبب ماست.

کنم به برکت با چرخ تخت سلطانی

دهم بر بال هما خد مت مگس رانی.

باز  آ شیرین من  در راه  ا لفت گام خویش

هان  ولی نشنیده  باشی  قصه   فرها د را.


مردم سرزمین های کهن دارای گنجینه های گران سنگی هستند که از نیاکانشان سینه به سینه به آن ها رسیده است و آنان با خواندنش به چگونگی  روزگار پدران و مادران خود آگاه می شوند و می فهمند که آنان برای زندگی کردن چه گرفتاری هایی داشته اند و چه گونه با آن ها کنار می آمده اند.  پس دو چیز را باید همواره به یاد داشته باشیم. یکی این که خود این افسانه ها بیانگر باورها و اداب مردم پیشین بوده اند، لذا در قلمرو شناخت خردگرایان و اندیشمندان برای روشن ساختن گونه های زندگی ی مردم پیشین در سرزمین های گونه گون است.و دو دیگر این که هرچند این گنجینه ها سینه به سینه و از پدر به پسر رسیده است دست آخر سخن شناسی آگاه و توانا آن ها را گرد آورده و برای آینده گان به یادگار گذارده است.این گرد آورنده گان و سرآینده گان افسانه های کهن ملت ها به راستی ارج و ارزی والا در نزد مردم سرزمین خود که همه ی گیتی دارند.

 عایشه افغان

عایشه بنت یعقوب علیخان بار کزی ، شاعره بزرگ افغان در نیمه دوم قرن دوازدهم در کایل تولد یافته علوم  متداوله آن عصر را از قبیل صرف و نحو ، معانی ، بیان ، تجوید و ادبیات را در محله ایکه بنام (محله توپچیها) شهرت داشت بپایان رسانید و بعمر بیست سالگی شروع به سرود ن اشعار نمود. طوریکه روایت میکنند اولین شعر را در حضور تیمور شاه درانی در تعریف افق گلفام گفته است: تیمور شاه از قریحه شعر سراهی او حمایت  نمود ، ا نعا م و بخششهای زیادی به او تقدیم می کرد و مقام بلندی برای او داده بود. از حصه اول د یوان خطی او بخوبی محسوس می گردد که شاعره از حیات خود خوشنود و راضی بود ولی قضا ضربت سختی بر او نواخته تمام خوشی را از او ربود، چه  یگانه پسر او که فیض طلب نام داشت و مانند پد رعا یشه توپچی باشی بود. در مقد مه کشمیر که در 1227 با محمود شاه درانی و وزیر فتح خان بار کزی بسمت میر آتشی بدانجا رفته بود بعمر 25 سالگی کشته شد و مادر را مبتلای غم و غصه ساخت . خود عایشه در تاریخ وفات پسر خویش چنین می نویسد:

سپاه اجل حمله آورد بر او

به تیغ قضا سینه را کرد سپر

بدی خانه سال او بیست و پنج

که چون برق کرد رخش عمرش گذر

زهجرت بد الف و دوصد بیست و هفت

چو زد غطه در موج خو ن بی خبر

نماند بجز ذات ایزد کسی

صبوری گزین قصه کن مختصر

 اشعار قسمت دوم دیوان قلمی عا یشه مملو از احساسات تلخ و اند وه با ر است و اکثر آن را در مرثیه پسر دلبند خود گفته . خود مادر داغد یده هشت سال دیگر زنده بود و در سنه 1235 در گذشت. عایشه دارای د یوان مکملی که آنرا بتاریخ 26 رجب سنه 1232 تمام نموده است میباشد و خوشبختانه دیوان او از بین نرفته ، در سال 1305 هه  به ا مر امیر عبدالرحمن خان بطبع رسید ه ولی دیوان مطبوع او با دیوان خطی بعضی اختلافات دارد. شعر ذ یل را عایشه در تا ریخ اختتام دیوان خود نگاشته:

 یک غزل از عا یشه ا فغا ن :

حالتی عجب دارم خویش را نمیدانم

کیستم کجا بودم در تفکر حیرانم

گاه مست و مدهوشم گه ز سر رود هوشم

گه ببزم عشاقان گه چو گل پریشانم

گه چو صبح نورانی گه چو شام ظلمانی

گه بتخت سلطانی گه فقیر و حیرانم

گه روم به میخانه گه روم به بتخانه

گه روم سوی مسجد گه بذ کر قر آنم

گاه عشق میورزم گه چو شمع میسوزم

گه به مجلس راندن گه چو ابر نیسانم

گه شوم چو دیوانه گه شوم چو فرزانه

گه چو ابر گریانم گه چو غنچه خندانم

گه دلیل افلاطون گاه می شوم مجنون

گه پی شفای خویش گاه ترک درمانم

گه روم سوی صحرا ، گه نشسته ام تنها

گه چو عاشق مجنون گه بسلک رندانم

گه بحیرت ( عایشه) گه بفکر و اندیشه

گه زغم جگر ریشم گه زخود گریزانم

مستوره غوری

نام او حورالنسا ، و دختر میر سید اعظم است . مشار الیها در سنه 1211 هجری شمسی در قریه ( پرچمن) غور پا بعرصه وجود نهاد و تا پایان عمر در انجا بسر برده به ( بی بی سفید پوش ) شهرت داشت. خود ش راجع بخود چنین میگوید :

نسب از خواجه زورم بود حورالنسا نامم            

 تخلص گشت مستوره بملک غور ما وایم 

حورالنسا تا آخر شوهر نکرد و در سنه 1245 هجری شمسی وفات نمود و در کوه (زور) دفن شد . این شاعره د یوان مکملی بنام ( تحفت الهاشقین و مفرح المسلمین ) که دارای سه و نیم هزار بیت است دارد.

اینک یک غزل او:

بتی دارم که با ناز و ادا گسیو رها کرده

میان چون نیشکر بسته دهان چون غنچه وا  کرده

فرو بسه نقاب در رو مکحل کرده دو جادو

کشیده وسمه برابر و سرانگشتان حنا کرده

پری روهی  جفا جوهی بسا ن خویش بد خوهی

به تیر غمزه هندوی چه خونریزی بپا کرده

بهر جا میروم غایب زچشم من نمیگردد

بسان مردمک گویا درون دیده جا کرده

بحال عاشق مسکین جفا چندان چرا داری ؟

که مسکین عمر خود را بر سر کوی وفا کرد

فلک بوهی ندارد از مروت ای پری پیکر

و با دوران نصیب من غم و رنج و جفا کرده

بگو (مستوره) این دنیا نباشد جای آسایش

و گرنه ا بن مریم از چه رو   در سما کرده

گوهر کابلی

گوهر بیگم دختر یک رساله کابلی بود و در اواسط قرن سیزده وقتیکه بعضی سد وزای ها و بارگزا ی ها بهند مهاجرت نمود با خویشاوندان خود به آنجا رفته ،و در لود یانه و امر تسر اقامت ورزید.این شاعره در دری ، پشتو ، و اردو شعر میسرود و تا سنه 1212 هجری قمری حیات د ا شته ا ست .

آمنه فدوی

این شاعره بتاریخ 17 ربیع الاول سنه 1276 هجری قمری د رکابل تولد یافته پدرش سردار نور محمد خان و مادرش دختر سردار محمد اکرم خان پسر امیر دوست محمد خان بود . نور محمد خان که در زمان سلطنت  امیر عبد الرحمن خان نایب الحکومت قندهار بود ، به تعلیم و تربیه اطفال خود توجه خاصی داشت طوریکه آ منه خانم ا ز طفولیت  دری و قرآن شریف آموخت و مفسر و محد ث خوبی بود ، علاوه بر ان استعد اد شعری نیز داشت و از جوانی شروع به سرودن اشعار نمود. روایت میکند که آمنه خانم خیلی با حوصله بود، چنانچه وقتیکی هفت ساله بود گولیش غد وی پیدا شد و حکیمان آن زمان آنرا بدون دوای بیهوشی جراحی کردند ، ولی مریضه کوچک با وجود درد طاقت فرسا  آه هم نکشید وحتی از هوش هم نرفت.

وقتیکه آمنه خانم به سن رشد رسید با سردار محمد سرور خان نواب خیل ازدواج نمود ، ولی بعد از چند سال شوهرش وفات کرد و آمنه خانم بعد از چندی به نکاح سردار عبدالحبیب خان پسر سردار عبالقیوم خان از بت خاک در آمد. از چهار طفل این خانم که دو از محمد سرور خان و دو از عبدالحبیب خان بودند ولی یکی هم بسن بلوغ نرسید و همه در طفولیت دنیا را وداع کردند. بعد از وفات شوهر دوم خویش آمنه خانم بکلی تنها مانده در یک جا بسر نمی برد و گاه در خانه برادر خود گاهی هم در خانه نایب السلطنه و یا یکی ار خویشاوندان و دوستان متعد د خود می بود . امیر عبدالرحمن خان بنا بر احترامی که نسبت باو داشت در سال 500 روپیه کابلی معاش برایشی مقرر کرد.

آمنه خانم به سه تن از خانمهای همعصر خویش دوستی زیادی داشت  که یکی آغا جان ، د ختر امیر دوست  محمد خان و زوجه سردار محمد علیخان ، دومی علیا جناب خانم امیر حبیب الله خان  و سومی عالیه بیگم ، خانم نایب السلطنه بود.این خانم در آواخر عمر خود بسیار عابده و تهجد گذار گردید و به

 ا ستشنای روز های عید ها هر وقت روزه میگرفت ،  در ماه رمضان اعتکاف داشت . آ منه خانم در گنبد زیارت شاه اولیا اطاق مخصوص داشته ، اکثر اوقات خود را در آ نجا میگذ شتاند و بعضی وقت   حتی یکی دو ماه در آن جا می ماند . خیلی سخی بود و بپول خود دو یا سه چاه کشید و دو مسجد آباد کرد ، یکی در باغ علی مردان که اکنون به نام مسجد میرزا قمر الد ین ذکر میشود و دومی در ده پوستین دوزها. آمنه خانم دو بار بسفر حج رفت وقتیکه بعد از ادای مراسم حج دوم و زیارت مد ینه منوده و بیت المقد س با دیگر حجاج بعزم مراجعه وطن در شهر اخیر الذ کردر موتر سرویس نشست ، در حینیکه موتر میخواست حرکت کند  به آواز بلند صدا کرد:" خدایا! من مرگ خودرا در مکه معظمه و مدینه منوره میخواستم باز وقتیکه به بیت المقد س رسید م خیال کردم دراینجا خواهم مرد ، چود در این سه سرزمین بمرگ خود نایل نشد م از این جا نا امید میروم ! " چند لحظه بعد موتر چپه چپه می شود ، ولی به هیچ کس آسیبی نرسید جز آمنه خانم که در اثر صدمه ایکه برایش وارد گردید فوری جان داد . مسافرین نمیدانستند که با نعش وی چه کند و بعد از مشوره مختصر فیصله کردند که او را  همانجا دفن نمایند . دو سه خانمی که با او بودند میدانستند که کفن و همه اسباب تد فین در خورجین این مرحومه موجود است لذا نعش او را شسته ، برای دفن آماده ساختند ، درین وقت شخصی از بیت المقدس رسید و گفت:" امشب خواب د ید م  که خانمی را از جمله حجاج افغان وفات کرد و من او را در کنار قبر حضرت بلال دفن می کنم." همه از چنین تصادف عجیب بحیرت افتادند و نعش مرحومه را بجای موصوف نقل داده در آنجا بخاک سپردند.

وفات آمنه خانم در سنه 1303 یا 1304 اتفاق افتاد.

چنانچه در بالا ذ کر شد آمنه خانم از زنان تعلیم یافته و فاضله  زمان خود بود و به شعر و ادبیات علاقه مفرطی داشته ، خود نیز شعر میسرود و ( فدوی) تخلص میکرد و این غزل نمونه طبع وی است:

تا نظر در چمن وضع جهان وا کردم

ستمی بود که بر دیده بینا کردم

نه چمن رنگ وفا داشت نه گل بوی بقا

حیرت آلوده بهر سو که تما شا کردم

شوخ چشمی چو مگس کردم و بس شرمیدم

هر متاعی که ا ز این سفله تمنا کردم

گر بمحشر زمن از حاصل دنیا پرسند

گویم افسوس همه خواهش بیجا کردم

ذره نیست بکف ز ین سفر دورو دراز

عفو خواهم زخدا آنچه خطا ها کردم

( فدوی) بار خجا لت بکشی روز جزا

زآنکه در عالم فا نی چه مهیا کردم؟

ببو جان

نام او حلیمه و در سنه 1280 یا 1282 در بارانه کابل تولد یافته پدرش میر عتیق الله خان از اولاده میر واعظ و مادرش دختر امیر دوست محمد خان بود. بی بی حلیمه در خانه پدر علوم متداوله را آموخته ، در ادب و شعر معلومات خوبی داشت و از جوانی بسرودن اشعار میل پیدا کرد. در سنه 1296 وقتیکه امیر عبدالرحما ن خان بطرف کابل آمد ، شب در باغ بلند توقف کرد و در آنجا با عیان و ارکان دولت ملاقات نمود در ضمن صحبت با سردار محمد یوسف خان پرسید: که آیا کدام سردار زاده یا خواهرزاده ایکه لیاقت همسری را با او داشته باشد سراغ دارد؟ سردار محمد یوسف خان  فورآ بی بی حلیمه را که در آن زمان 15 یا 16 ساله و در حسن و جمال د لفریبی داشت بخاطر آورده او را به امیر عبدالرحمان خان معرفی نمود و چند روز بعد از ورود مشارالیه بکابل نکاح اوبا بی بی حلیمه بسته شد.

اولین کار او بعد از نکاح ، بخشید ن مهر خویش به امیر عبد الرحمن خان بود و چند روز بعد از آن بدون اجازه شوهر به بندیخانه رفته حکم داد تا تمام محبو سین را رها کنند.وقتیکه ا میر عبدالرحمن خان از ین قضیه آگاهی یافت بر آشفت ولی نظر به علاقه و محبتی که بخانم جوان خود داشت او را بخشید از او قول گرفت که دوباره بدون مشوره و نصیحت او بچنین کار ها اقدام ننماید. بی بی حلیمه یک زن نهایت سخی و مهمان نواز بوده خانه او هرگز از مهمان و فقرا خالی نبود و همیشه در صدد کمک با غربا و بینوایان بود. حیات او با شوهرش بسیار بخوشی میگذ شت ، چه طوریکه قبلآ گفته شد امیر عبدالرحمن خان او را از صمیم قلب دوست داشت، خرسندی او را ا زهر چیز بالاتر میشمرد. محبت او به اندازه بود که اگر چه شاعر نبود و گاهی شعر نمیسرود تنها در وصف بی بی حلیمه که بر او لقب( ببو جان ) را گذاشته بود ، قطعه ذیل را گقت:

مهد علیا صدر کبیری بی بی عفت شیم                       

زآنکه از عزت شهش خوانده عیال محترم

الحق از مادر نزاده دختری امزاد او

صاحب حلیم و جاه و مایه جود و کرم 

 


ببو جان گردش و میله را بسیار دوست داشت ، و هر سال از اول بهار تا زمانیکه برف زمین را می پوشاند، نقریبآ هر روز بباغی رفته ، روز را در آنجا میگذ شتاند . در آن هنگام خودش و مصاحبین و نوکران زنانه لباس مردانه پوشیده بالای آن پالان سیاه دراز می انداختند و چهره را  با نقاب سیاه عینک دار میپوشانیدند. چون ببو جانی به شعر و ساز علاقه مفرطی داشت ، هر شب بهترین نوازندگان و خوانندگان آن زمان را نزد خود خواسته تا نیمه شب بخواند ن آنها گوش میداد و از مهارت ایشان لذ ت می برد . وقتیکه امیر عبدالرحمن خان از کابل عزیمت می نمود ، ببو جان جانشین او بوده تمام امور دولتی را اداره میکرد و چون صاحب هوش و تدبیر خدا داد بودبخوبی از این عهده بیر ون می گرد ید .

ببو جان صاحب دو پسر گردید ، ولی اولی در طفولیت از دنیا رفت . بعد از وفات امیر عبدالرحمن خان این ملکه با وفا چندین سال در گلستان سرا ی کابل سکونت داشت ولی در اواخر حیات خود آنرا برای مکتب مستورات واگذار شده در قلعه هاشم خان اقامت گردید. وفات ببو جان ساعت چهار و نیم صبح روز چهار شنبه 20 جوزا سته 1304 هجری شمسی واقع شد و در جوار تمیم انصار رحمتالله علیه مدفون است. چنانچه قبلآ گفته شده ببو جان طبع موزون داشت و گاهی شعر میسرود ولی متاسفانه اکثر ا شعارش از بین رفته و جز چند بیتی که در اخبار (ارشاد النسوان) بطبع رسیده ، چیری بافی نما نده . گویند روزی ضیا الملته والدین امیر عبدالرحمن خان یکد سته نرگس برای او فرستاد و او برای ادای تشکر فرد ذیل را نوشت:

نرگس صد برگ از د ست شهنشاهم رسید

بر سر خود ماند م و بر چشم تر مالید مش

این  بیت نیز از نتایج افکار اوست:

از برای خدا بلند کنید

بر سر خود لوای استقلال

باد شیرین دهان ملت ما

یا رب از میوه های استقلال

میکشم بعد از این بدیده خود

سرمه از خاک پای استقلال

حیاتی

حیاتی از اهل هرات و زوجه نور علیشاه بامی بود . اصل نامش ( بی بی جانی) است و ( حیاتی ) تخلص میکرد . مشارالیها خیلی ذ کی بود و قواعد شعری و عروض را از شوهر خود آموخت . بعد از وفات نور علیشاه بی بی جانی با ملا محمد خراسانی ازدواج نمود . حیاتی اشعار خوبی میگفت و اگر مبالغه نباشد کلیات او بده هزار بیت میرسد.

این یک غزل از جمله اشعار اوست:             

عجب شیرین لب لیلی عذاری کرده ام پیدا

درین ایام خوشحالم که یاری کرده ام پیدا

 بیاد لعل شیرین میکنم چون کوهکن جانی

چو فرهاد از برای خویش کاری کرده ام پیدا

زپا افتادم از اندوه هجران چون کنم یا رب

که این اند وه از د ست نگاری کرده ام پیدا

چو مجنون می نهم رو بر کف پای سگ کویش

که من دیوانه ، نیکو غمگساری  کرده ام پیدا

بیکد م صرف راه آن بت بیگانه وش کردم

"حیاتی" آنچه من در روزگاری کرده ام پیدا.

مخفي بدخشاني

ندانم چون کنم يارب دل دیوانه ی خود  را    

ندارد الفت صحرا نه ميل خانه ی خود را

شراب عشق را کردند از روز ازل قسمت    

من از روز اول پر کرده ام پيمانه ی خودرا
شب تارم نشد روشن زعشقی همچو پروانه
مگر از دست خود آتش زنم کاشانه ی خود را

بکن قصديکه با من داری ايچرخ جفاپرور    

که کردم فرش راه سيل غم ويرانه ی خودرا

زآهم همچو نی آتش بجان رفته زليخارا    

 کشم تا در نيستان ناله مستانه ی خود را

ندارد مزرع دنيا  بجز  غم  حاصلی ايدل    

 بسوز از برق آهی خرمن بيدانه  ی خود را
رسد از دوستانم زخم ها بردل از آن داغم
غنيمت ز آشنايی صحبت بيگانه ی خودرا
نديدم در جهان بی وفا از کس وفا مخفی
که تا سازد فدای شمع اوپروانه ی خودرا

مخفی بدخشی در نیمه دوم قرن گذشته هجری خورشیدی در فیض آباد مرکز ولایت بدخشان دیده به جهان گشود. مخفی دختری میرمحمودشاه بدخشی ازحکام محلی آنزمان که شخصی فاضل و هنر دوست بشمار میرفت ، بود. وی تحصیلات ابتدایی را نزد پدرش به اتمام  رسانید، وبا امکان که در دست داشت به فراگیری ادبیات و علوم دینی پرداخت مخفی بدخشی در سنینن نوجوانی به سرودن  اشعارزیبا و دلنشین آغاز نمود و دیری نگذشته بود که در عرصه شاعری صاحب نام  شد  . مخفی بیشترین اشعارش را در محله بنام قره  قوزی که همانجا نیز زندگی مینمود، سروده است وی تن به ازدواج نداده و بیشترین دوران عمرش  را در معیت خانواده اش در حالت تبعیدسیاسی در شهرهای کابل و قندهار دردوره  امیرعبدالرحمن خان بسر برد. ازجمله شاعره هاي معاصر ا ست، ولا د تش در 1255 و وفاتش در 1342 هجري شمسي بوده، منتخباتي از ا شعارش در پشاورو فيض‌آباد بد خشان چاپ شده است.

یکی از سروده های مخفی  بدخشی:

آهسته

خط آ مد بر رخت ای سیمنتن آهسته  آهسته
بیرون شد سبزه ات گرد چمن آهسته  آهسته
ببین ای باغبان گل کرد آن حرفی که دی  میگفت
نسیم صبح در گوش چمن آهسته  آهسته
بت نامهربانم  مهربان گردیده  میترسم
مبادا بشنود چرخ کهن آهسته  آهسته
بصد افسون چو طفلی را بفریبند با  شکر
دلم را برد انشرین سخن آهسته  آهسته
فدایت جان من قاصد چو بردی نامه ام  سویش
زبانی هم بگو احوال من آهسته  آهسته
خوشا سیر بهارقندهار و دوستان با  هم
که میگشتیم در گرد چمن آهسته  آهسته
نبودی گر سر آزردن مخفی چرا  گفتی
سخن با مدعی در انجمن آهسته  آهسته

بشكن بشكن
زنورشمع من بزم رقيبان روشن است امشب
شرار آه من برانجمن آتش افكن است امشب
چنان گمگشته خوابم درفراق چشم جادويش
كه هرمژگان بچشمم همچو نيش سوزن است امشب
سزد گرمهرو مه برچرخ خون گريند ازين ماتم
كه صيد خاطر اورا شب جان كندن است امشب
تو اي قمري مزن كوكو به پيش قد دلجويش
كه سرو تو غلام سروآزاد من است امشب
شكستي زلف مشكين را شكست افتاد در دلها
فدايت جان مشتاقان چه بشكن بشكن است امشب
لباس سرخ دربركرده بهر قتل مشتاقان
توهم آماده باش ايدل شب خون خوردن است امشب
بگو اين فرد خوش را ازشجاع الملك اي مخفي
كه تيرآه من برچرخ ناوك افكن است امشب .

زيب‌النساء بيگم
بشكند دستي‌كه‌خم درگردن ياري نشد
كوربه چشمي‌كه لذ ت‌ گيرديداري نشد
صدبهارآخر شد و‌هرگل ‌بفرقي‌جاگرفت
غنچة  باغ  دل  ما  زيب دستاري نشد
هركه آ مددرجهان بودش خريداري،ولي
پيرشد زيب‌النّساء او را خريداري نشد .
رويکردها:  ادبيات داستاني ، فصل نومقاله - مباهی،  پرده ‌نشينان سخنگوي ازماکه رحماني ، بهنام ، حوزه- نقش آفريني زنان درشاهنامه ازاکبري  واستفاده ازمقاله هاي استاد صباح .

 

 

 

 

 

 

 


March 2nd, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسايل اجتماعي